کیارشکیارش، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

کیارش پسری از دیار آفتاب و دریا

وقتی ابراز محبت می کنی

عزیزم دلم ، کیارش جونم وقتی دو سال و نیمه بودی و ازت می پرسیدم مامان رو دوست داری می گفتی آره دوست دالم زیاد . اون موقع ها اگه بابایی ازت می پرسید می گفتی بابایی رو کم دوست دارم . این کم گفتن ها به ما هم سرایت کرد و دیگه ما رو زیاد دوست نمی داشتی آقا شازده. ولی حالا ابراز محبت هات فرق کرده. میای پیشم و من رو بغل می کنی و دستات رو دور گردنم همچی محکم حلقه می کنی که احساس می کنم دارم خفه میشم بعد میگی مامان عزیزم دوستت دارم یه عالمه.      یه روز هم برگشتم گفتم مامانی خیلی محکم  من رو بغل می کنی و ازت پرسیدم : مامان رو چقدر دوست داری ؟ گفتی محکم دوستت دارم الهی قربون اون دوست داشتنت بشم عزیز دلم.  ...
26 آذر 1391

کیارش عاشق مامانیه

١- یه روز غروب از دست شیطنت هات خسته شده بودم برگشتم گفتم خداحافظ من رفتم (شوخی شوخی ها).فکر کردم الانه که بدویی بیای پیشم اما شیطون خان برگشته میگه بسلامت مامان. بابایی هم دید کلی کیارش مامانش رو تحویل گرفته زد زیر خنده. ٢- یه پنج شنبه و جمعه رو با بابا و عمو رفتین سیاهو خونه آقا جون. با خودم گفتم حتماً کیارش کلی دلتنگ مامانی میشه. تلفن کردم باهات صحبت کنم اصلاً گوشی رو ورنداشتی. برگشتی به بابا گفتی حرف نمی زنم آخه دلم واسه مامان تنگ نشده. مامان من با این همه محبتت چی کار کنم؟ ...
15 آبان 1391

عکس های سفر

جمعه عصر رفتیم باغ پرندگان اصفهان. ساعت شش رسیدیم اما از اونجایی که خیلی خوش شانس بودیم باغ پرندگان تعطیل بود. واسه همین رفتیم تو پارک. همگی سوار قطار شدیم و یه گشتی زدیم. بعدش هم رفتیم میدون امام. یه چند تایی هم عکس ازت گرفتم .   کجایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟ پسر متفکر مامان         ...
27 مرداد 1391

سفرنامه همدان قسمت اول

کیارش عزیزم اواخر تیرماه یه مسافرت ده روزه با ماشین به استان همدان داشتیم. از بندر روز چهارشنبه ظهر راه افتادیم به همراه خاله اینا . غذای ظهرمون رو حاجی آباد خوردیم . هوا حسابی گرم بود. تقریباً ساعت نه شب رسیدیم مهریز (استان یزد). بابایی اونجا مهمانسرای شرکت رو از قبل هماهنگ کرده بود. شب رو اونجا خوابیدیم. صبح هم رفتیم یزد بازار ، اونجا کلی شیطونی کردی یه نمونه از شیطونیات این بود که رفته بودی سراغ سه چرخه های یکی از این مغازها و سوارش شده بودی و واسه خودت گشت می زدی مغازه دار هم که اصلاً متوجه شما نبود. بابایی می گفت داشته خرید می کرده که دیده شما نیستی وقتی چشمش به جمال شما می افته که در حال سه چرخه سواری هستی. با خواهش و اصرار ...
27 مرداد 1391

خاطره مسجد رفتن

تو پست قبلی داشتم از نماز و مسجد می نوشتم یه دفعه یاد یه خاطره افتادم گفتم خالی از لطف نیست واست اینجا یادگاری بذارم. یه روز واسه نماز ظهر و عصر با هم رفتیم مسجد واسه نماز جماعت. رفتم آخر صف کنار دیوار وایستادم شما رو هم گذاشتم کنار خودم . کلی هم تاکید کردم مامانی همین جا بشین. نماز ظهر خیلی آروم بودی. خیالم راحت بود. اما نماز عصر احساس کردم دیگه کنارم نیستی. نماز که تموم میشه تو مسجد بعدش دعا و سلام به اماما ی عزیزمونه. ولی من بلافاصله بعد از تموم شدن نماز سرم رو برگردوندم عقب دیدم بهللللللللللله نسیتی حالا کجایی ؟ مامان نمی دونه. سریع اومدم بیرون دیدم کفش ها و دمپایی ها ردیف تو جاکفشیه. لبخندی رو لبام نشست فهمیدم کار ، کار...
18 مرداد 1391

پسر با ایمان

یه دونه مامان چند ماهی هست که هر موقع صدای اذان از مسجد بلند میشه میای بهم میگی مامان نماز. تازه بعضی وقتا آماده میشی بری مسجد . اما چون می ترسم تو مسجد شیطونی کنی با شما خیلی کم میریم مسجد. خوب حالا بریم سراغ وضو گرفتن و نماز خوندن کوچولوی مامان هر موقع من وضو می گیرم شما هم میای میگی من هم می خوام وضو بگیرم خوب مامان هم اطاعت امر می کنه و واسه شما هم وضو می گیره . ولی تازگی ها خودت یعضی قسمت هاش رو انجام میدی مثلاً شستن دستا  و مسح پا البته به شیوه خودت. دو تا دستت رو با هم همزمان رو پاهات می کشی واسه نماز خوندن هم مهر می ذاری جلوت بعد می ایستی و میگی الله صمد البته یه وقتی الله اکبر هم می گی بعضی موقع ها هم خلاصه اش...
18 مرداد 1391