کیارشکیارش، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

کیارش پسری از دیار آفتاب و دریا

دیگه بسه ، چی بسه؟

کیارش جونم آخرین روز بهمن ماه ١٣٩٠ مامانی یه تصمیم مهم میگیره تا شما اولین قدم واسه مستقل شدن رو ورداری.   به به دیگه داری واسه خودت مردی میشی ها تصمیم مامان چی بود؟؟ چی بود؟؟؟؟؟؟؟   تصمیم گرفتم که گل پسرم رو از شیر بگیرم.  واسه این کار هم از تجربه خاله( مامان غزلی) استفاده کردم. تجربه خاله چی بود؟ قطره تلخک اون روز وقتی از خواب پاشدی بهت شیر دادم . چند ساعت بعد که شیر می خواستی از قطره تلخک استفاده کردم. اومدی بخوری دیدی اه اه این چیه ؟ چه بدمزه است. دیگه نخوردی می گفتی مامان مریض شده ، رفتی دفترچه درمانی من رو آوردی و با زبون شیرینت بهم گفتی مامان بریم دتر(دکتر) البته مامانی واسه اینکه تو ...
21 خرداد 1391

صبحونه نوش جان کردن تنها تنها

سلام مامان جون امروز اولین روزی بود که شما با دستای قشنگت لقمه های صبحونت  رو گرفتی و تو دهنت گذاشتی یعنی پسر نازم تنهایی و بدون کمک مامان صبحونش رو میل کرد.آخه می دونی مامانی شما خیلی تو غذا خوردن به من وابسته ای ولی امروز به خودم قول دادم که  با تشویق کردنت باعث بشم خودت به تنهایی صبحونه بخوری. راستی می دونی صبحونت چی بود؟؟   نون و پنیر و گوجه فرنگی شما عاشق گوجه ای ، امروز هم یه گوجه رو کامل خوردی. موقع صبحونه خوردن هم داشتی همش تکه های گوجه رو می خوردی ولی هر چند تا لقمه با حرفای من یه کم پنیر هم می خوردی. نمی دونی چقدر از صبحونه خوردنت لذت بردم. چاقو رو تو دستات گرفته بودی و پنیر رو روی نون می کش...
20 خرداد 1391

صدف قشنگم حالا یه مروارید داره

کیارش جونم شما خیلی دیر دندون درآوردی ، یک ساله شده بودی که دیدم یه مروارید قشنگ ریشه زده و داره از تو صدفش میاد بیرون. یکسال و یک ماهه بودی که دندونت کاملا دراومد. این هم یه عکس از دندون پسر نازی من   تقریباً همون موقع بود که دندون دومت هم یه کوچولو ریشه زد. اینم عکس مهربون پسر مامانی ...
16 خرداد 1391

مامان خوشجل شدم

ساعت ٢:٤٥ بعدازظهر شانزده خرداد١٣٩١ کیارش جونم شما عاشق آب و آب بازی هستی . حموم رفتن هم خیلی دوست داری ، آره دیگه مگه میشه کنار دریا زندگی کنی ، متولد برج ماهی باشی بعد آب دوستّ نداشته ّّّّّباشی. امروز  دیدم حوله و لباسات رو ورداشتی و رفتی دم در حموم میگی برم بارون(آخه میری زیر دوش میگی بارون میاد ). راستش می خواستم امروز ببرمت حموم ولی یه کمی بی حوصله بودم با خودم گفتم عصری می برمت ولی وقتی دیدم خودت آماده رفتنی من هم یه برپا گفتم و آماده واسه بردن شما به حموم. البته قبل از اینکه من ببرمت رفته بودی تو حموم و شیر آب هم باز کرده بودی اونم آب گرم ، خودت هم یه گوشه وایستاده بودی. خوب ،بر...
16 خرداد 1391

تقدیم به بابا آرشی

  تاب تاب عباسی     خدا منو نندازی      اگه می خوای بندازی           تو بغل بابا جونم  بندازی  بابا جون خودت میدونی هر موقع مامان  تابم می داد و این شعر رو می خوند می گفتم تو بغل بابا جون حالا هی مامان میگفت بگو مامان جون ولی چون من عاشقتم همیشه میگم تو بغل باباجون     یادته بابایی یه بار گفتم تو بغل مامان جون چی گفتی؟؟؟ گفتی :  الان مامانی غش می کنه. ...
12 خرداد 1391

تزیین غذای کودک

تو این قسمت می خوام یه سری عکس از تزیین غذا بذارم که خودم تو کلاس سفره آرایی یاد گرفتم. تقدیم به همه مامانای مهربون     تزیین سالاد اولویه واسه همه نی نی های نازنازی راستی مامانای مهربون منتظر عکسای بعدی باشین. منتظر نظراتتون هستم.   ...
11 خرداد 1391

لحظه قشنگ تولد

      سال ١٣٨٨ کم کم داشت به پایان می رسید. نهم اسفنده و حوالی ساعت هفت شب ،من به اتفاق عزیزجون(مامان گلم)  ، بابایی و عمه صفورا راهی بیمارستان ام لیلا شدیم. لحظات واسم به کندی می گذشت لحظاتی پر ازانتظار  ، اما این انتظار قشنگ نیمه های شب بود که داشت به آخر می رسید .تیک تاک ، تیک تاک ، عقربه های ساعت آروم آروم در حال حرکت بودنداما وقتی عقربه به 25 دقیقه بامداد رسید صدای گریه یه فرشته آسمونی که حالا داشت زمینی می شد دراومد. وای خدای من یه آقا پسر گل که وقتی چشمام بهش افتاد آرامشی خاص وجودم رو پر کرد. خدا جونم شکرت  و این هم اولین عکس پسرک نازنا...
11 خرداد 1391