خاطره مسجد رفتن
تو پست قبلی داشتم از نماز و مسجد می نوشتم یه دفعه یاد یه خاطره افتادم گفتم خالی از لطف نیست واست اینجا یادگاری بذارم.
یه روز واسه نماز ظهر و عصر با هم رفتیم مسجد واسه نماز جماعت. رفتم آخر صف کنار دیوار وایستادم شما رو هم گذاشتم کنار خودم . کلی هم تاکید کردم مامانی همین جا بشین.
نماز ظهر خیلی آروم بودی. خیالم راحت بود. اما نماز عصر
احساس کردم دیگه کنارم نیستی. نماز که تموم میشه تو مسجد بعدش دعا و سلام به اماما ی عزیزمونه. ولی من بلافاصله بعد از تموم شدن نماز سرم رو برگردوندم عقب دیدم بهللللللللللله نسیتی حالا کجایی ؟ مامان نمی دونه. سریع اومدم بیرون دیدم کفش ها و دمپایی ها ردیف تو جاکفشیه. لبخندی رو لبام نشست فهمیدم کار ، کار خودته آخه وقتی اومدیم همه کفشاشون رو دم در گذاشته بودن. من هم با عرض پوزش از پسر گلم کفشا رو به حالت اولیه برگردوندم گفتم خانوما میان بیرون نگن به کفشامون دست زدن. داشتم می اومدم سمت پشت مسجد که دیدم خودت داری میای.