کیارشکیارش، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

کیارش پسری از دیار آفتاب و دریا

وقتی زن دایی رو تهدید می کنی

سلام عزیزم. آخر هفته گذشته رفته بودیم سیاهو آخه این موقع از سال هوا اونجا عالیه و هم برداشت محصول باغ آقاجو ن اینا. بابایی هم رفته بود باغ واسه کمک کردن البته به همرا شازده پسر. اونجا کلی بازی کردی و بهت خوش گذشته بود. دم غروب بود که عمو تو رو از باغ آورد خونه آقاجون. حسابی هم گشنه بودی. خاله واست نون پنیر گرفت. بعد هم یه عالمه ذرت درست کرد که شما نوش جان کنی. ذرتا رو بردی کنار کامپیوتر و مشغول دیدن کارتون پلنگ صورتی شدی. اما از فرط خستگی آقا پسرم خوابش می بره. یکی دو ساعت بعد بابایی از تو باغ بهم زتگ زد و گفت آقاجون اینا می خوان کباب چنجه درست کنن من هم برم. من هم رفتم اونجا. جات خالی مامانی. البته عزیز جون زحمت کشید و واست جیگر و گوشت گذا...
21 بهمن 1391

محرم و عزاداری

عزیزم می خوام واست از خاطرات محرم و عزاداری بگم. البته شرمنده آقاپسری گلم که دیر این خاطره رو برات به یادگار اینجا ثبت می کنم آخه الان ماه محرم و صفر تموم شده .  مراسم عزاداری تو شهرک ساعت هشت شب با صدای سنج و دمام شروع می شد و از اونجایی که خونمون با مسجد چند قدم بیشتر فاصله نداره به محض شنیدن صدای عزاداری بابایی تو رو می برد تا در عزاداری آقا امام حسین(ع) شرکت کنی. البته وقتی می رفتی تو مسجد کلی شیطونی می کردی و با بچه ها سر و صدا راه می انداختی. واسه همین بعضی روزا من یا بابایی مسجد نمی رفتیم. البته همه بچه ها ماشاالله شیطون و پر سر و صدا بودن . جونم بگه واست که تمام لحظه های عزاداری تو ذهنت ثبت شده بودن و توی خونه تا صدای نوحه ...
25 دی 1391

دلربایی های شازده کوچولو واسه مامانی

شازده کوچولوی مامان الان با شیرین زبونیات کلی دلبری می کنی. مثلاً همین امروز من نارنگی آوردم که شما و بابایی بخورین. بابایی برات یه نارنگی پوست گرفته بود. یه کمی از اون رو خورده بودی، بقیه اش رو آوردی پیشم گفتی مامان خانوم، خانوم خانوم بخور، عزیز بخور . من و بابایی هم همدیگه رو نگاه کردیم و لبخند رو لبامون نشست. ببین چقدر مامان خوش به حالشه ها. من رو بعضی وقتا مامان صدا می کنی بعضی وقتا عزیز ، گاهی هم حاج خانوم.    ...
25 دی 1391

داستان های کیارش و گربه ها

یکی یه دونه مامان ، شما عاشق گربه هایی . خدا نکنه شما گربه ببینی اون موقع گربه های بیچاره از دستت درامان نیستن حتی زیر ماشینا. همش می دویی دنبالشون و دوست داری باهاشون بازی کنی . وقتی از دستت نجات پیدا می کنن که بتونن برن رو دیوار . اون موقع است که دیگه دستت بهشون نمیرسه و گربه ها خوشحال از اینکه کیارش جون باید فقط از اون پایین تماشاشون کنه .  البته قصد اذیت کردنشون رو نداری فقط دوست داری باهاشون بازی کنی .یه روز که تو محوطه داشتی بازی می کردی به خاطر دویدن دنبال گربه ها کلی از خونه دور شده بودی. دیدم صدای خانم همسایه میاد که بلند بلند داره صدات می کنه من هم که تو حیاط بودم با شنیدن صدای خانم نداف دویدم بیرون. دیدم آقا ...
26 آذر 1391

هوای بارونی

کیارش جونم الان که دارم واست می نویسم بارون می باره. تقریباً سه ساعتی هست هوا بارونیه. تو هم عاشق این هوای دلپذیری . من هم همین طور عزیزم. یکی دو هفته پیش هم بارون اومد . اون موقع یه چتر بهت دادم تا بری زیر بارون و کلی از این نعمت زیبا لذت ببری ولی از بس با چتره ور رفتی که خراب شد.امروز هم تا دیدی بارون می باره بابایی رو صدا کردی و گفتی بابا چترت رو بیار. بابایی هم چترش رو باز کرد که بهت بده اما دید این یکی هم از دستت در امان نبوده و یه کم خراب شده . قبل از اینکه خواب بری با هم رفتیم ببینیم نم نم بارون هنوز داره میریزه یا نه ، دیدی قطرات بارون رو دوچرخه ات نشسته برگشتی گفتی عجب بارون خوبی رو دوچرخه اومده ...
26 آذر 1391