محرم و عزاداری
عزیزم می خوام واست از خاطرات محرم و عزاداری بگم. البته شرمنده آقاپسری گلم که دیر این خاطره رو برات به یادگار اینجا ثبت می کنم آخه الان ماه محرم و صفر تموم شده .
مراسم عزاداری تو شهرک ساعت هشت شب با صدای سنج و دمام شروع می شد و از اونجایی که خونمون با مسجد چند قدم بیشتر فاصله نداره به محض شنیدن صدای عزاداری بابایی تو رو می برد تا در عزاداری آقا امام حسین(ع) شرکت کنی. البته وقتی می رفتی تو مسجد کلی شیطونی می کردی و با بچه ها سر و صدا راه می انداختی. واسه همین بعضی روزا من یا بابایی مسجد نمی رفتیم. البته همه بچه ها ماشاالله شیطون و پر سر و صدا بودن . جونم بگه واست که تمام لحظه های عزاداری تو ذهنت ثبت شده بودن و توی خونه تا صدای نوحه از تلویزیون می اومد سریع شروع می کردی به سینه زدن و مثلاً چون تو نوحه شنیدی بودی عموم حسین این کلمه رو تکرار می کردی یا مثلاً کلمه کربلا رو. زیباتر اون که:
یه روز تلویزیون داشت نوحه پخش می کرد برگشتی گفتی مامان لامپا رو خاموش کن، گریه کنیم.