داستان های کیارش و گربه ها
یکی یه دونه مامان ، شما عاشق گربه هایی. خدا نکنه شما گربه ببینی اون موقع گربه های بیچاره از دستت درامان نیستن حتی زیر ماشینا. همش می دویی دنبالشون و دوست داری باهاشون بازی کنی . وقتی از دستت نجات پیدا می کنن که بتونن برن رو دیوار . اون موقع است که دیگه دستت بهشون نمیرسه و گربه ها خوشحال از اینکه کیارش جون باید فقط از اون پایین تماشاشون کنه. البته قصد اذیت کردنشون رو نداری فقط دوست داری باهاشون بازی کنی .یه روز که تو محوطه داشتی بازی می کردی به خاطر دویدن دنبال گربه ها کلی از خونه دور شده بودی. دیدم صدای خانم همسایه میاد که بلند بلند داره صدات می کنه من هم که تو حیاط بودم با شنیدن صدای خانم نداف دویدم بیرون. دیدم آقا پسر ما خوشحال و خندون در پی گرفتن گربه است. دیگه با کلی ترفند آوردمت خونه. یه روز دیگه داشتی تو حیاط آب بازی می کردی مثل اینکه یه گربه ای هم از روی دیوار داشته میرفته شما هم شلنگ آب رو گرفته بودی بالا و گربه رو خیس کرده بودی البته من ندیدم خودت واسم تعریف می کردی بهم می گفتی مامان من گربه رو شستم.