کیارشکیارش، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

کیارش پسری از دیار آفتاب و دریا

خاطرات مامانی : وقتی کیارش گم می شود

   ساعت  تقریباً ده صبحه ، کیار شی  مامان میره تو حیاط که بازی کنه رفتم بیرون دیدم  در حیاط بازه و شما مشغول تماشای محوطه بیرون ، با خودم گفتم همین جا وایستاده پس من هم برم تو خونه کارام رو بکنم.   با خیال راحت مشغول تمیز کردن خونه بودم (چون تو خونه سازمانی زندگی می کنیم و محیطش هم خیلی امنه خیالم راحت بود که جای دوری نمی ری )  نگو پسر شیطون ما از فرصت استفاده می کنه خودش تنهایی راه می افته و میره واسه خودش می گرده   من هم بی خبر از همه جا میام دم در  می بینم پسرک ناقلام نیست حالا کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شال و کلاه می کنم و راه می افتم دن...
30 خرداد 1391

مامان خطاط

مامان جون من خطاطی رو خیلی دوست دارم واسه همین هم یه مدت می رفتم کلاس . شما اون موقع ها حول و حوش یک سالت بود . بعد از کلاس می اومدم خونه تمرین می کردم اما خوب مگه شما می ذاشتی از ترس اینکه شما مرکب بریزی خیلی کم تمرین می کردم. همش هم دوست داشتی یه قلم نی ورداری و بزنی تو مرکب. یه روز حول و حوش ظهر بود به خواب ناز فرو رفته بودی که گفتم به به چه فرصت مناسبی واسه تمرین.رفتم سراغ تمرین. بعد از کمی تمرین تلفن زنگ خورد یکی از دوستام بود، سرگرم حرف زدن شدم. حسابی تلفنم طول کشید. وقتی اومدم سراغ وسایلم  دیدم وای خدای من شما بیدار شده بودی و همه لیقه های تو شیشه دوات رو درآورده بودی و فرش رو حسابی خوشگل کرده بودی اونم با مرکب . ...
30 خرداد 1391

کی شیشه رو شکسته؟

کیارش جونم سلام امروز صبح با صدای زنگ گوشی بابا از خواب بیدار شدیم ، گوشی رو دادم بابا که جواب بده، بعد با کیارش جونم رفتیم صورتمون رو بشوریم . وقتی برگشتیم شنیدم بابا از تو آشپزخونه میگه این شیشه رو کی شکونده؟ نگو شیشه جلوی فرگاز کلاً شکسته  و ریز ریز شده بود و کف آشپزخونه رو تقریباً پر کرده بود. بابایی گفت حتماً کار کیارشه. اینم یه شیطونیه جدیده. نه ، این دیگه از شیطنت های کیارش نازم نیست. آخه من و شما دیشب تا دیر وقت بیدار بودیم بعد هم که خوابت برد من رفتم کامپیوتر رو روشن کردم تا یه مطلب جدید تو وبلاگت بذارم. به بابا گفتم اگه کیارش شیطنتی انجام بده  این قدر صداقت داره که وقتی ازش&nbs...
25 خرداد 1391

مامانی بلد نیستی

الان ساعت ١٥ دقیقه نیمه شبه و شما یه ١٠ دقیقه ای میشه خوابت برده ، قبل از اینکه بخوابی رفتیم با هم پتو انداختیم رو بابا جون که جلوی تلویزیون خوابش برده بود بعد هم مامانی یه مجله ورداشت رفتیم تو اتاقت . من مجله رو ورق می زدم . داشتم یه مطلبی رو آروم تو دلم می خوندم که بعد از چند ثانیه دیدم میگی مامان بلد نیستی بلد نیستی گفتم مامان جون چی بلد نیستم؟ گفتی : بلد نیستی بخونی خندم گرفت . فکر می کنم چون هیچ صدایی از من نمی شنیدی فقط می دیدی مامان میخ کوب داره صفحه مجله رو نگاه می کنه با خودت فکر کردی مامانی بلد نیست بخونه ...
25 خرداد 1391

شنا تو آبهای نیلگون خلیج فارس

سلام کیارشی گل پسری مامان جون امروز ساعت هشت  شب با بابایی رفتیم دریا    وقتی رسیدیم من و شما زودتر از ماشین پیاده شدیم تا بابایی ماشین رو خاموش کنه و بیاد. من هم پسر نازم رو آماده کردم و بردمت ساحل .  دریا کمی مواج بود و آب دریا بالا اومده بود. منتظر بابایی بودم که بیاد گل پسری رو ببره تو دریا شنا کنه .ولی انگار کیارش جونم خیلی واسه تو دریا رفتن عجله داشت که تنهایی رفتی میون موجا    بابایی که رسید دستت رو گذاشت تو دستای مهربونش و با هم رفتین میون موجای قشنگ خلیج فارس . حسابی بهت خوش گذاشت. بعد بابایی گذاشتت تو ساحل&...
24 خرداد 1391

آرزو های دریایی مامان

کیارش جون شما عاشق دریایی   واسه همینم مامان دوست داره یه عالمه آرزوهای دریایی برات بکنه دریا خیلی بزرگه الهی دلت مثل دریا بزرگ باشه. دریا پر از شگفتیه الهی گل پسرم همیشه دنبال کشف شگفتی های دنیا باشه. دریا خیلی بخشنده است دیدی هر روز چقدر صیاد میرن دریا و رزق و روزیشون رو از دریا میگیرن الهی شما هم همیشه بخشنده و مهربون باشی. میگن دریا هیچ آشغالی رو تو خودش نگه نمی داره همه رو میاره رو آب ، الهی دل ناز پسرم هیچ وقت بغض و کینه رو تو خودش راه نده و دلت مثل آب دریا صاف و زلال باشه. دریا همیشه پر خروشه الهی کیارش جونم تلاش و خروش تو زندگیش رو از یاد نبره. ...
22 خرداد 1391

عکس میون خش خش برگهای پاییزی اما تو فصل بهار

تو حیاط خونمون یه باغچه داریم که دو تا درخت زیتون داره ، البته نه این بلکه یه نوع زیتون که درخت بومی مناطق گرمسیره و  میوه اش به اندازه یه سیب یا گلابی بزرگ میشه و عطر خیلی خوبی داره. الان همش برگای درختامون میریزه شبیه فصل پاییز ، مامانی هم من برد تو باغچه میون همین برگا و چند تا عکس پاییزی ازم گرفت. ببین چقدر قشنگ می خندم   دوست دارم نگاه قشنگت رو ببری تو ادامه مطلب و بقیه عکسام هم ببینی ای وای ببخشید زبونم اومد بیرون ...
22 خرداد 1391