کیارشکیارش، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

کیارش پسری از دیار آفتاب و دریا

اصطلاح جدید کیارشی

مامان یکی دو روز میشه یه اصطلاح جدید بکار می بری.می دونی چیه؟ ای بابا  مثلاً دیروز بهم گفتی ای بابا کار دارم نمی دونی وقتی با اون زبون شیرینت این رو گفتی چقدر خندم گرفت.   ...
5 تير 1391

شیرین زبون مامان

کیارش جونم الان اومدم کامپیوتر رو روشن کنم شما هم دویدی اومدی . صندلی من رو چرخوندی پشتم به صفحه مانیتور بود ،  صفحه که اومد بالا گفتی مامان کلیک کن. خوشم میاد تا یه چیزی رو می شنوی سریع می بری تو حافظه بلند مدت. آخه اصلاً یادم نمیاد کی شما این کلمه رو شنیدی خوب حالا بریم سر شیرین زبونی امروز گل پسری   امروز خودت رو مثل این مریضا و حال ندارا ( دور از جون عسل مامان) انداختی زمین بعدش بهم گفتی : مامان زنگ بزن آمبولانس بیاد چند دقیقه پیش هم بابا داشت صدام می کرد برم میوه بخورم . از توی اتاق صدام کردی حا خانوم (حاج خانوم) بیا. بعدش هم نصف یه شلیل رو با اون دستای مهربون و نازت واسم آوردی. ...
4 تير 1391

آی آی گیر افتادیم

همین چند دقیقه پیش در حال تمیز کردن آشپزخونه بودم . بعد از تمیز کردن دیدم کلی آشغال داریم که باید ببرم .  چادرم رو سرم کردم و رفتم بیرون. آشغالا رو گذاشتم تو سطل و برگشتم سمت خونه که یک دفعه... شنیدم صدای بسته شدن در میاد. اومدم جلوتر دیدم بله کیارش شیطون در رو بستی و من و شما پشت در بسته گیر افتادیم.  جالب اینجاست که در می زدی و می گفتی سلام در رو باز کنین. آخه مامان من کی در رو واست باز کنه؟ هوا هم که حسابی گرم بود. دور و بر رو نگاه کردم دیدم هیچ کی نیست. آخرش رفتم سمت سوپر دیدم یکی از این کارگرای زحمتکش در حال جارو کردن محوطه است.  گفتم ببخشید آقا.. نگام کرد ،گفتم: در خونه...
4 تير 1391

کیارش حسن چیکار می کنه؟

کیارش جونم شما یه شوهر خاله داری اونم حسن آقاست . مهربونه ولی تنها کسی که ازش حساب می بری همین حسن آقاست. مثلاً موقعی که با غزلی (دخترخاله) دعواتون میشه کافیه حسن نگات کنه اون موقع حساب کار دستت میاد . این جور موقع ها حسن این حرکت رو انجام میده و بعد حالا این شده یه سوژه..... هر موقع ازت می پرسیم حسن چیکار می کنه ؟ کیارش: حالا جالب اینجاست جلو حسن هم همین حرکت رو تکرار می کنی. راستی می دونی منظور حسن از این حرکت چیه؟ کیارش نکن بشین   ...
2 تير 1391

بدون عنوان

کیارش جون اینجا هشت یا نه ماهه بودی. کارت ور رفتن با میز بود. همش می رفتی تو میز. رفتیم یه پشتی گذاشتیم توش ولی خوب کشو که هست اونجام جای خوبیه مگه نه؟ هر موقع هم که خوشحال بودی زبونت می اومد بیرون درست مثل الان. کیارش: حالا مامان اگه خیلی ناراحتی فکرام رو بکنم شاید اومدم بیرون دیدی مامان دارم میام بیرون. ...
2 تير 1391

کیارش می خواد سر مامانی کلاه بذاره

همین چند دقیقه پیش داشتم تو آشپزخونه غذا درست می کردم دیدم پیدات نیست هیچ صدایی هم ازت در نمیاد. اومدم ببینم کجایی؟ بهههههله. شیطون ما داره با چرخ خیاطی ور میره.  شلوارت رو ورداشته بودی و داشتی آماده میشدی واسه دخت و دوز.( مامانی یه چند روزیه داره میره کلاس خیاطی ، دیدی من لباس می دوزم شما هم مثل اینکه می خوای خیاط باشی بشی نه؟) مامانی به موقع رسید .  همون موقع بود که سرت رو گذاشتی رو زمین گفتی مامان خوابم میاد، داشتی سرم کلاه می ذاشتی که من برم تو آشپزخونه و  شما هم بری سراغ دوخت و دوزت. خدایا مامانم بره تو آشپزخونه من ادامه خیاطیم رو برم  حالا مامان چیکار کنه؟؟ سیم ها رو درآوردم&...
31 خرداد 1391

مامان حسنی بذار

مامان جون شما آهنگ  حسنی نگو یه دسته گل رو خیلی دوست داری واسه همینم این آهنگ رو ریخته بودم تو گوشیم و از یکسال و نیمگی واست می ذاشتم . بعد از یکی دو ماه دیگه خودت راه افتادی بودی. گوشی مامان رو ورمیداشتی و خودت آهنگ رو از تو قسمت آهنگ ها پیدا می کردی. این گوشی دست شما دادن باعث شد  برنامه های گوشی مامان دستت بیاد و ........... بری تو قسمت های مختلف مخصوصاً رو تماس ها. هی زنگ می زدی به این و اون. یه بار هم ساعت یازده و نیم شب یه مسج همین جوری نوشته بودی فرستاده بودی واسه دوست مامان (الهام جون) دیدم الهام مسج فرستاده میگه این پیامک رمزیه چیه فرستادی؟ گفتم الی جون رمزی کجا بود. این پسرک ناقلای ما واست پیام فرستاد...
30 خرداد 1391