وقتی زن دایی رو تهدید می کنی
سلام عزیزم. آخر هفته گذشته رفته بودیم سیاهو آخه این موقع از سال هوا اونجا عالیه و هم برداشت محصول باغ آقاجو ن اینا. بابایی هم رفته بود باغ واسه کمک کردن البته به همرا شازده پسر. اونجا کلی بازی کردی و بهت خوش گذشته بود. دم غروب بود که عمو تو رو از باغ آورد خونه آقاجون. حسابی هم گشنه بودی. خاله واست نون پنیر گرفت. بعد هم یه عالمه ذرت درست کرد که شما نوش جان کنی. ذرتا رو بردی کنار کامپیوتر و مشغول دیدن کارتون پلنگ صورتی شدی. اما از فرط خستگی آقا پسرم خوابش می بره. یکی دو ساعت بعد بابایی از تو باغ بهم زتگ زد و گفت آقاجون اینا می خوان کباب چنجه درست کنن من هم برم. من هم رفتم اونجا. جات خالی مامانی. البته عزیز جون زحمت کشید و واست جیگر و گوشت گذاشت که بعداً واسه شما هم کباب کنیم. وقتی برگشتم زن دایی گفت موقعی که ما تو باغ بودیم ، شما از خواب بیدار شدی و گفتی....
مربا می خوام. اما از اونجایی که شام هم آماده بود به شما می گن نه ولی آقا پسر گلم شما زن دایی رو با این جمله تهدید می کنی: مربا بده و گرنه می گم مامانم دعوات کنه