کیارشکیارش، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

کیارش پسری از دیار آفتاب و دریا

خاطرات مامانی : وقتی کیارش گم می شود

   ساعت  تقریباً ده صبحه ، کیار شی  مامان میره تو حیاط که بازی کنه رفتم بیرون دیدم  در حیاط بازه و شما مشغول تماشای محوطه بیرون ، با خودم گفتم همین جا وایستاده پس من هم برم تو خونه کارام رو بکنم.   با خیال راحت مشغول تمیز کردن خونه بودم (چون تو خونه سازمانی زندگی می کنیم و محیطش هم خیلی امنه خیالم راحت بود که جای دوری نمی ری )  نگو پسر شیطون ما از فرصت استفاده می کنه خودش تنهایی راه می افته و میره واسه خودش می گرده   من هم بی خبر از همه جا میام دم در  می بینم پسرک ناقلام نیست حالا کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شال و کلاه می کنم و راه می افتم دن...
30 خرداد 1391

کی شیشه رو شکسته؟

کیارش جونم سلام امروز صبح با صدای زنگ گوشی بابا از خواب بیدار شدیم ، گوشی رو دادم بابا که جواب بده، بعد با کیارش جونم رفتیم صورتمون رو بشوریم . وقتی برگشتیم شنیدم بابا از تو آشپزخونه میگه این شیشه رو کی شکونده؟ نگو شیشه جلوی فرگاز کلاً شکسته  و ریز ریز شده بود و کف آشپزخونه رو تقریباً پر کرده بود. بابایی گفت حتماً کار کیارشه. اینم یه شیطونیه جدیده. نه ، این دیگه از شیطنت های کیارش نازم نیست. آخه من و شما دیشب تا دیر وقت بیدار بودیم بعد هم که خوابت برد من رفتم کامپیوتر رو روشن کردم تا یه مطلب جدید تو وبلاگت بذارم. به بابا گفتم اگه کیارش شیطنتی انجام بده  این قدر صداقت داره که وقتی ازش&nbs...
25 خرداد 1391

مامانی بلد نیستی

الان ساعت ١٥ دقیقه نیمه شبه و شما یه ١٠ دقیقه ای میشه خوابت برده ، قبل از اینکه بخوابی رفتیم با هم پتو انداختیم رو بابا جون که جلوی تلویزیون خوابش برده بود بعد هم مامانی یه مجله ورداشت رفتیم تو اتاقت . من مجله رو ورق می زدم . داشتم یه مطلبی رو آروم تو دلم می خوندم که بعد از چند ثانیه دیدم میگی مامان بلد نیستی بلد نیستی گفتم مامان جون چی بلد نیستم؟ گفتی : بلد نیستی بخونی خندم گرفت . فکر می کنم چون هیچ صدایی از من نمی شنیدی فقط می دیدی مامان میخ کوب داره صفحه مجله رو نگاه می کنه با خودت فکر کردی مامانی بلد نیست بخونه ...
25 خرداد 1391