کیارشکیارش، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیارش پسری از دیار آفتاب و دریا

تولدت مبارک

پسر قند عسلم ٤ سالگیت مبارک. قراره فردا تو مهدکودک تولدت رو جشن بگیری. پس تا پست بعد که عکسات رو میذارم ............
9 اسفند 1392

نقاشی روی صورت

کیارش جونم یه روز تو سالن شهرک برنامه گذاشته بودن برای نقاشی روی صورت کوچولوها به شکل حیوانات، شما هم با بابایی رفتین اونجا. اینقدر هم ناز شده بودی که می خواستم درسته بخورمت هر چند فکر کنم شما داشتی ما رو می خوردی   بقیه عکسا........... وقتی هم اومدی خونه اول حمله ور میشه که مامانی رو یه لقمه کنه   ولی یهو دلت برام میسوزه و بی خیال حمله میشی تازه تو خونه نمی اومدی که، می گفتی بریم به غزلی نشون بدیم. من هم آماده شدم با هم رفتیم خونه خاله اینا ...
23 دی 1392

بدون عنوان

عزیز من امسال خرداد ماه عمه صفورا هم عروسی کرد . واسه عروسی پارچه دادیم برات کت و شلوار دوختن . واسه بار اول که تو مغازه آقای سالاری تنت کردی کلی ذوق کردی ، تازه از چند تا دختر خانم هم که اونجا بودن کلی خجالت کشیدی ،  آخه بچم فکر کرده داره میره خواستگاری که رنگ به رنگ میشد   یه روز که مامان خونه نبود بابایی هم کت و شلوار رو تنت می کنه و با موبایلش ازت عکس می گیره این هم عکس داماد کوچولو ...
22 دی 1392

سواری به شیوه کیارشی

کیارش جون خیلی شیطونیا. از مسافرت مشهد که برمی گشتیم تو راه آهن از قطار که پیاده شدی انگاری دیگه حال راه رفتن نداشتی  با خودت فکر کردی چه کنم چیکار کنم؟ یه سواری توپ پیدا می کنی و میشی سوژه واسه عکاسی مامان، البته این سواری یه کم متفاوته می دونی از چه لحاظ  از این لحاظ که که جنابعالی می پری رو ساکی که آرش جون داره میکشه. فهمیدی حالا بلا، بیچاره آرش بارش سنگین شد  بنده هم این لحظه رو شکار کردم ...
22 دی 1392

دیدار هر ساله با ضامن آهو

مامانی جونی سلام سلام بعد از مدتها اومدم تا انشاا... از این به بعد به روز باشیم پسر نانازم  از وقتی به دنیا اومدی دوست داشتیم حداقل سالی یه بار بریم پابوس امام رضا(ع)، اولین سفرت تو پنج ماهگی بود و آخریش هم خرداد امسال. تو این سفر آقاجون علی هم باهامون همراه بود. اینم از عکسای گل پسری   اینم عکسایی که تو طرقبه گرفتیم. تو پارک و باغ وحش، راستی اونجا اسب یه اسب کوچولو و ناز هم شدی .       ...
17 دی 1392

وقتی یه فرشته مهربون به آسمونها پر می کشه

پسر جونم سلام . می دونم خیلی وقته واست مطلبی نذاشتم. کلی شرمنده روی ماهتم. انشاالله تو یه فرصت مناسب همه خاطرات این چند ماه رو می ذارم. گل کوچولو و عزیزم ، من یه مامان بزرگ مهربون و ماه داشتم که بی بی زیبا صداش می کردیم. شما هم اون رو همین طوری صداش می کردی و خیلی دوستش داشتی. آخه اون عاشق بچه ها بود. همیشه وقتی می رفتیم پیشش شما رو دستاش رو بوسه می زدی. اما این بی بی نازمون روز یکشنبه  هفته پیش ساعت نه شب پر کشید و به آرزوی دیرینه اش رسید. بعد از مراسم تدفین بی بی ازم پرسیدی مامان چرا گریه می کردی؟ گفتم عزیزم آخه بی بی زیبا رفته پیش خدای مهربون. وقتی فهمیدی که نمی بینیش دلت گرفت و بغض کردی. پنج شنبه هم که می خواستیم بریم سر ق...
19 آبان 1392
1